وقت نیوز - امروز 21 مرداد ماه مصادف با سالروز زمین لرزه نسبتا بزرگ منطقه اهر ، ارسباران و ورزقان در سال 91 است ،
به گزارش وقت نیوز ، این زمین لرزه به بزرگی 6.4 روی داد و در اثر آن بیش از 10 هزار میلیاردریال خسارات به واحدهای مسکونی شهری و روستایی، مدارس، مساجد، راه، کشاورزی، صنعت و معدن، آب و فاضلاب شهری و روستایی، برق، گاز، بهداشت و درمان وارد آمد. شدت این زلزله 11 شهرستان استان آذربایجان شرقی را تحت تاثیر قرار داد که بیشترین خسارات جانی و مالی در ورزقان و 91 روستای آن بوده است .
بر اثر این زلزله 229 نفر از مردم اهر هریس و ورزقان جان خود را ازدست داده و 13هزار نفر زخمی شدند. حبیب حسین قلی زاده مسوول روابط عمومی مرکز مدیریت حوادث و فوریت های پزشکی آذربایجان شرقی که در آن زمان به عنوان شیفت شب پرستار در درمانگاه شهرستان ورزقان مشغول انجام وطیفه بود ، به صورت زنده تحرکات و صدای مهیب زلزله را شنیده و به چشم خود ریزش ساختمان ها و ناله و فریاد و شیون و مویه مادرانو مردمان داغ دیده این خطه را دیده است .
او خاطرات آن شب زلزله را به شرح زیر به رشته تحریر در آورده است :
ساعت نزدیک های 16:30 بود که یک نفر از کادر هلال احمر ورزقان که همزمان در یک شرکت نیز کار می کرد با یک زخم عمیق بر روی ساعد، ناشی از فرو رفتن میل گرد به درمانگاه آورده شد . پزشک درمانگاه بیمار را معاینه کرد و چون امکانات کافی در درمانگاه نبود یک سری دستورات را داد و قرار شد بیمار جهت رادیوگرافی به تبریز مراجعه کند! زخم بیمار رو با سرم شستشو تمیز کردم و در حال بستن و پانسمان بودم که ناگهان صدای مهیبی را شنیدم، کمدهای داخل اتاق به شدت لرزیدند و صدای حرکت کپسول اکسیژن را به وضوح شنیدم.
آنگاه همه چیز فروریخت تکان های شدید زمین لرزه همه را در بهت و وحشت فرو برده بود ، اولین مصدومان زلزله وارد حیاط درمانگاه شدند؛ خانواده ای چهارنفره زن و مردی جوان و دو پسربچه حدودا 12 و 4 ساله!ساختمان درمانگاه با اینکه محکم بود اما بافت قدیمی داشت و احتیاط حکم می کرد که در فضای مطمئن تری کار کنیم ؛ منتظر نموندم سریع وارد درمانگاه شدم و سعی کردم از وسایلی که وسط اتاق پانسمان ریخته بودند هر چیزی که می تونست به درد بخوره رو سوا کنم و به حیاط ببرم.در گوشه ای اتاق پانسمان چشمم به کپسول های اکسیژن افتاد، کپسول های اکسیژن رو روی زمین خوابوندم تا در لرزه های احتمالی زمین نیافتن، سرمو که بالا آوردم دیدم اون خانواده که سرتا پاشون خاک آلود و کمی خونی بود وارد اتاق پانسمان شدند،بهشون گفتم برید حیاط وسایل پانسمان رو میارم بیرون!مرد و زن جوان با کمک همدیگه بیرون رفتن و پسر بچه 12 ساله نیز به تنهائی به سمت در حرکت کرد، چند بسته گاز استریل و باند و بتادین وسرنگ و دارو توی دو کارتن گذاشتم و هرکدوم رو تو یه دستم گرفتم تا بیرون برم، حین خارج شدن پسربچه خاک آلود چهار ساله رو دیدم که رو زمین و کنار صندلی و زیر روشنائی نشسته، یکی از کارتون ها رو زمین گذاشتم و پسربچه رو بغل کردم و داشتم از راهرو خارج می شدم که زلزله دوم با شدت بیشتر شروع به تکان دادن زمین کرد.من که در حال حرکت بودم و تکیه گاهی نداشتم اول به یکی از دیوارهای راهرو که از همدیگر یک و نیم متر فاصله داشت خوردم و کارتن گاز و باند از دستم افتادند و آنی به دیوار خوردم .
صدای گریه پسربچه در هجوم انبوه سر و صدای گوشخراش ریختن شیشه های روشنائی گم شده بود؛ خرده شیشه ها درست جائی ریخته بودن که پسربچه همون جا نشسته بود.خواستم بلند بشم که صدای جیغ مادر و فریاد پسربچه رو که دوان دوان به سمت در راهرو می آمدند ، را دیدم و اومدن پسرشون رو گرفتن و به فوریت در گوشه ی چناه گرفتند .حین خارج شدن از در، صدای خارج شدن گاز اکسیژن از لوله به دلم خوف انداخت که نکنه لوله گاز ترکیده باشه؛ دوباره وارد درمانگاه که شدم، دیدم کپسول های اکسیژنی که روی زمین خوابونده بودم در اثر زمین لرزه، درحال چرخیدن به دورخود بوده و صدای عجیبی از خود بروز می داد.
به زودی فلکه کپسول ها رو بستم و کارتون وسایل رو برداشتم در محوطه درمانگاه انبوهی از مصدومان را مشاهده کردم کهبه خود می نالیدند و ضجه می کشیدند این همه مصدوم از عمق فاجعه بزرگ خبر می داد و از مصدومان احتمالی روستاها خبری نبود.
از عادت هایی که همیشه داشتم این بود که شارژ گوشیم همیشه پر باشه، حتی گوشی همراه مرحوم خواهرم هم که پیشم بود اونو هم با خودم داشتم، هر چقدر سعی کردم شماره 0411115 رو بگیرم، اما نگرفت!به طرف مصدومین رفتم و در حال رسیدن به خانمی که سرش شکاف برداشته بود به اطراف نگاه کردم، راننده درمانگاه از اهالی بومی شهرستان بود و سوار برخودروی خود به سمت خونه شون رفت و مامای درمانگاه گریه و شیون می کرد و می گفت مادرم در اهر تنهاست.تنها پزشک درمانگاه در حال رسیدگی به مصدومان بود و مصدوم پشت سر هم به درمانگاه آورده می شد ، به کمک چند جوان وسایل مورد نیاز پزشکی و درمانی را به محوطه اوردیم ، همهمه ای بود، زمانی برای فکر کردن نداشتیم، به سمت اولین مصدوم رفتم و دختر بچه حدودا 7هفت ساله ای که دستش به شدت شکسته بود و مادرش درکنارش و هر دو شیون می کردند ،
به کمک جوان کنارم و با استفاده از یک چوب دست دختر بچه را پانسمان کردم و بلند شدم.هر لحظه تعداد مصدومین زیاد می شد، یکی از پزشکای ورزقان و یک نفر پرستار کادر بیمارستان اهر به همراه دانشجوی پرستاری شاغل در درمانگاه ورزقان به کمکمون اومدند، اما به دلیل کثرت زخمی ها کاری از پیش نمی رفت و باید کاری برای تخلیه مصدومین می کردیم در ثانی اطلاعاتی از وضیعت روستاهای اطراف نداشتیم.بیشتر مصدومان دچار شکستگی بودند و ما نیاز شدید به آتل داشتیم اما در درمانگاه کوچک ورزقان این همه آتل وجود نداشت، مصدومان باید تریاژ می شدند تا در اولین فرصت انتقال یابند.با رسیدن آمبولانس اورژانس 115 ورزقان اولین زخمی را که خانمی بود که احتمال خونریزی داخلی داشت را اعزام کردیم .
سرم را که برگردوندم؛ وانتی پر از مصدوم را در مقابل درمانگاه پر مشاهده کردم ، مردی با نوزادی چندماهه و خون آلود در بغل پیاده شد و مقابلم ایستاد؛ فقط یک جمله گفت : ببین بچه ام زنده هست؟نوزاد رو گرفتم و شروع به بررسی وضعیت وی کردم درحال معاینه بودم که مرد با حالتی مستاصل گفت، همه اعضای خانواده ام مردند تنها توا نستم اینو با خودم بیارم؛ ماندم به او چگونه بگویم که این نوزاد هم تمام کرده است ، جمجعه اش به علت ضربه تغییر شکل داده بود.همینطور که به پای برهنه مرد نگاه می کردم گفتم برو اون گوشه بشین؛ فرصتی پیدا کردم که نوزاد رو به سمت گوشه درمانگاه ببرم، به دکتر سپردم فوتی ها رو به سمت گوشه محوطه درمانگاه بیارن.در حال برگشت بودم که لندروری وارد ورودی درمانگاه شد و چند نفر پیاده شدن، یکی شون یقه ام رو گرفت و داد زد: زنم حامله است داره می میره! به سمت در پشتی رفتم و زن بارداری رو پائین آوردیم،که صورتش کبود و خون آلود بود، دکتر رو صدا کردم و بیمار رو معاینه کرد و بهم نگاهی سرد کرد، متوجه شدم! به یکی دیگه از اقوام بیمار قضیه رو گفتم و اونها نیز فوتی رو به سمت گوشه حیاط بردن.صدای ناله وشیون بلند بود و از هر پس لرزه ایکه اتفاق میفتاد صدای ترسناک لرزیدن تیرآهن های ساختمان نیمه کاره نیز بیشتر ترس به دل می انداخت، مردی با دختر بچه خون آلود و نیمه از پشت وانت پیاده شد به نزد آمد و گفت : همه روستای ما ویران شده، این دخترم هستش، امیدی بهش هست؛ کنار پیاده رو ورودی درمانگاه بچه رو زمین گذاشت و منم درحالی که در حال پانسمان سر مردی بودم و برای انتقال با خودروهای عبوری آماده ش می کردم، دست کشیدم و برای معاینه دختربچه اومدم.من به دلیل نوع شغلم همواره با حوادث و مصدومان سرو کار دارم از بدو استخدامم باصحنه های دلخراش زیادی رو به شدم اما هرگز چنین صحنه ها یی به دردناکی و غم آلود زلزله ورزقان را ندیده بودم ، به هر سو نگاه می کردم شیون ، ناله و رنج و درد مردمانی پاک و بی گناه بود که در غم از دست دادن عزیزان خوداشک می ریختند و ناله و فریاد می کردند ، پدر در غم دختر ، دختر در غم مادر و همه در غم و اندوه هم شکوه و گریه می کردند .
دوباره سعی کردم با مرکز اورژانس تماس بگیرم، تلفن خودم اصلا آنتن نمی داد و تلفن مرحوم خواهرم آنتن داشت اما تلفن مرکز اشغال می زد، از مردمی که در صحنه بودند و تعدادشون هم زیاد بود خواستم به همراه چند نفر و گروه گروه به روستاهای اطراف و اونهائیکه در همین لحظات یک سری مصدوم و فوتی آورده بودند بروند و از اون روستاها خبر بیارن و در امدادرسانی به جای ایستادن کمک کنن.تلفنم گرفت، الو الو حسینقلیزاده هستم، صدای آشنای همکارم تا اسمو شنید گوشی را داد دست یکی از پزشکان مرکز و گفت فلانی هستش و اونم گفت حسینقلیزاده خودتو سریع برسون مرکز، داد زدم من ورزقانم کمک می خوام، تلفن قطع شد!!!هم ناراحت بودم و هم کمی دلگرم، دوباره سعی کردم مرکز رو بگیرم، اما نشد، پیرزنی با سابقه مشکل تنفسی آورده بودن، کار خاصی در این موقعیت نمی شد برای وی انجام داد به اقوامش سپردم که کپسول اکسیژن رو بیارن.در حالی که خودروی وانتی رو برای انتقال مصدوم نگه داشته بودم و چند مصدوم رو پس از یک سری کار درمانی به پشت وانت انتقال دادیم تا به تبریز برسونند، الوارهای جدا شده پانل های کاشی ها خیلی به دردمون میخ وردنند و با بستن آنها و یک چادر زنانه به عنوان یک بک برد و ثابت کننده کمر و اتل دست و پا به دردمون می خورد.دوباره تلفنم رو گرفتم، باز صدای همکارم رو شنیدم دیگه مجال قطع شدن ندادم، حسینقلیزاده ام ورزقانم، مصدوم زیاد داریم کمک بفرستید، همکارم گفت : بیا با آقای دکتر اکبری حرف بزن، صدای دکتر رو که شنیدم کمی آروم شدم، کلیات حادثه رو گفتم و نیازهای لازم، دکتر اکبری گوشی رو به اقای دکتر جعفرزاده داد، سعی کردم تا اونجا که امکانش هست تمام حادثه رو شرح بدم و دکتر اعلام کردندکه آمبولانس ها رو اعزام کردند؛احساس کردم تمام خستگی ام از بین رفت.روزه بودم و خیلی تشنه، اما نه خستگی داشتم و نه تشنگی، اینبار با قدرت و توان بیشتری شروع به کار کردیم، تیم هائی برای روستاهای اطراف فرستادیم تا از وضیعت آنها خبر بیارن،به طوری که وقتی آمبولانس های تبریز رسیدن از وضیعت روستاها اطلاعات کافی داشتیم،
حدود 120 مصدوم رو آماده کردیم و با وسایل نقلیه دولتی و شخصی و مینی بوس و اتوبوس و... به سمت تبریز اعزام کردیم، توانستیم چند چادر در مقابل فرمانداری برپا کنیم و مصدمین رو به اونجا انتقال بدیم.در تمام لحظاتی که در حال کمک و امدادرسانی بودیم مردی که در لحظات اولیه تمام خانواده خودش رو از دست داده بود و جنازه نوزادش رو به درمانگاه رسونده بود کنارم بود و در بهت و حیرت حادثه بود، پابرهنه بود و دمپائی گیر آوردم و پاش کردم، با اعزام مصدومین و خالی شدن درمانگاه و رسیدن گروه های امدادی تونستیم آرامش نسبی به اهالی القا کنیم.بعد از چند تماس با مرکز و اطلاع از کانون های زلزله و اینکه زلزله در تبریز نیز خوب احساس شده، نگران پدر ومادرم شدم، خونه ما زیاد محکم نبود و ترسی همه وجودم را گرفت اما امکان تماس نبود، کاری نمیتونستم بکنم،پس سپردمشون به خدا و مشغول کار شدم.پس از رسیدن نیروهای کمکی و اروم شدن صحنه، با یکی از آمبولانس ها حدود ساعت 10شب جهت سرکشی به روستاهای اطراف آماده شدم، بازم همون مرد مصیبت دیده و حیران دنبالم سوار آمبولانس شد، نمیتونستم بهش حرفی بزنم بسمت روستایشان رفتیم تا هم ضمن درمان مصدومین سرپائی، اونو هم تحویل اهالی روستا بدیم با مقداری بیسکویت و آب که همکارهای فوریت با خودش آورده بودند تونستم افطار کنم و چون مدت پنج سال بعنوان مسوول فوریت های پزشکی شهرستان ورزقان بودم و آشنائی کامل با روستاها داشتم به سمت دیگر روستاها که توسط گروه های اعزامی مردمی اعلام شده بود دچار خسارت شدید شده اند،اعزام شدیم.این گزارش ها و سرکشی ها در شب حادثه بسیار به دردمون خورد، چونکه توانستیم با هدایت آمبولانس ها و تیم های درمانی به همراه اهالی بومی آشنا به این مناطق تا ساعات بامداد 22 مرداد تمامی روستاها سرکشی کنیم و مصدومین رو برای انتقال به بیمارستان صحرائی آماده کنیم.یادم رفت بگم که در نیمه شب بیمارستان صحرائی مرکز مدیریت حوادث و فوریت های پزشکی برپا شد و تیم های مختلف فوریت از استان های زنجان و اردبیل و آذربایجان غربی به محل رسیدن و کمک بزرگی به امداد مصدومین انجام دادند.اون لحظات لحظاتی دردناک و آموزنده بودند، خداوند همه رفتگان آن حادثه را بیامرزد و به خانواده شان صبر عطا فرماید.حبیب حسینقلی زاده
586